کیومرث صابری

کیومرث صابری درسال1320درشهرستان فومن به دنیا

آمد ،شهرت ومحبوبیّت وی نخست باستون «دوکلمه حرف حساب»

در روزنامه ی اطلاعات آغازشد0 در سال1369مجله ی گل آقارامنتشر

کردوجریان طنز درمطبوعات راکمال بخشید.یکی از کارهای زیبای او

بهره گیری ازسروده های شاعران گذشته ومعاصروپرداخت طنزباتغییرات

ظریف وزیرکانه درشعرمی باشد.آن چه می خوانیم نقیضه (پارودی) شعر

                                             «کفش هایم کو؟» ازسهراب سپهری شاعر معاصر است :

پاره ترین قسمت دنیا!

...کفش هایم کو؟!

دم درچیزی نیست .

لنگه ی کفش من اینجاها بود!

زیراندیشه ی این جا کفشی!

مادرم شایداینجا دیشب

کفش خندان مرا،برده باشدبه اتاق

که کسی پانتپاند درآن

هیچ جایی اثرازکفشم نیست

نازنین کفش مرادرک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان!

وبه اندازه ی انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شصت پای من از این غصه ورم خواهدکرد .

شصت پایم به شکاف سرکفش، عادت داشت...!

نبض جیبم امروز

تندترمی زند ازقلب خروسی که دراندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود ...

جیب من ازغم فقدان هزاروصد وهشتاد وسه چوق

که پی کفش ،به کفاش محل خواهد داد .

«خواب درچشم ترش می شکند.»

کفش من پاره ترین قسمت دنیا بود

سیزده سال وچهل روز مرادرپا بود

«یادبادآن که نهانش نظری بامابود»

دوستان!کفش پریشان مرا کشف کنید !

کفش من می فهمیدکه کجا باید رفت ،

که کجا بایدخندید .

کفش من له می شد گاهی

زیرکفش حسن وجعفروعبّاس وعلی

توی صف های دراز .

من دراین کلّه ی صبح، پی کفشم هستم

تاکنم پای درآن

و به جایی بروم

که به آن «نانوایی»می گویند!

شاید آن جابتوان ،نان صبحانه ی فرزندان را

توی صف پیداکرد

باید الان بروم،...اما نه!

کفش هایم نیست!کفش هایم ...کو؟!


انجمن ادبی گروه زبان و ادبیّات فارسی

داستانک

به نام محبوب دل ها

اشک و لبخند

            دیروز ساعتی از غوغای شهر گریختم و در کشتزار های آرام پیرامون شهر به هر سو راه پیمودم و بر بلندای تپه ای که دست طبیعت به زیبایی هرچه تمتم تر آراسته بود، ایستادم.شهر و همه ی بناهای با شکوهش، زیر هاله ای از غبار آرمیده بود. نشستم و از آن دور دست در احوال آدمی و آن چه انجام می دهد اندیشه کردم. چه رنج و راه بی انتهایی؟! فکر از رفتار آدمی باز گرفتم و به دشت نگریستم. به آیه ای از عظمت خداوند. میان آن سر سبزی آرانگاهی بود و چند قبر آراسته به سنگ های مرمرین در محاصره ی درختان سرو. در فاصله ی بین شهر و زندگان و شهر مردگان به تفکر نشستم. کشمکش و در هم ریختگی و جوشش بی پایان شهر در برابر آرامش و سکوت ابدی گورستان. یک سو امید و نا امیدی، محبت و کینه، ثروت و فخر، باور و الحاد و آن سو ی دیگر خاک روی خاک! طبیعتی که در درون خود دانه ی گیاه و نطفه حیوان را می پرورد، تا در آرامش شب، نبات وحیوان برآید. و آن گاه که در اندیشه ی خود غرق بودم، ناگاه جمعیتی نظرم را به خود جلب کرد. پیشاپیش جمع، کسانی ساز ها در دست گرفته و آهنگی که می نواختند همچون نوای اندوه فضا را می شکافت و سکوت دشت را بر هم می زد. در دل جمع جنازه ای بود که با شکوه می رفت و جمع زندگانی را در پی می آورد. زندگانی که گریان بودند و فریاد و فغانشان رو به اسمان بلند بود. به گورستان رسیدند. کسانی از کاهنان گیاهان معطر می سوزاندند و کاهنانی دیگر دعا می خواندند؛ امّا صدای غالب صدای شیپور ها بود. دمی بعد صدای شیپور ها فرو نشست تا خطیبان پیش آیند و وصیت را با بهترین واژه ها بستایند. آنگاه شاعرانی که قصیده های بلند در رثای او خواندند و هر چه کند و ملال آورمی گذشت... دسته های گل را روی گور گذاشتند و از گرداگرد گور کنار رفتند . گوری که به زیبایی آراسته بودند و سنگ زیبایی در میان گل ها به چشم می آمد. سنگی در میان دسته های گلی که هنر مندانه و زیبا پیچیده بودند... تمام شد و همه باز گشتند. از دور می دیدم و در اندیشه فرو رفته بودم. خورشید را غروب در پیش گرفته بود و سایه ی درختان و صخره ها امتداد می یافت . طبیعت آرام لباس نو را از تن می کند. در آن دقایق چیز دیگری ( صحنه ی دیگری) هم دیدم.دو مرد تابوتی چوبین بر دوش می کشیدند و زنی که کهنه لباسی بر تن داشت، در حالی که کودک شیر خواری به آغوش گرفته بود، در پی آنان  زاری کنان روان بود.به جای مردم سگی که در اندوه  آنان شریک بود و دنبالشان می آمد. گاهی به آن ها نگاه می کرد و گاهی به تابوت چشم می دوخت. آنان جنازه ی مرد فقیری را می آوردند و زنی که گریان دنبال تابوت می دوید. همسرش کودک شیر خواره! طفل او هنوز خبر از تیره بختی خود نداشت و سگ وفادارش که با فهم حیوانی خود ، غرق در از دست دادن صاحب خود بود. به گورستان که رسیدند، تابوت را در حفره ای در گوشه ای دور از گور های آراسته شده دفن کردند و در سکوتی حزن انگیز، باز گشتند.سگ بر می گشت و به خوابگاه ابدی صاحبش می نگریست. رفتند تا در میان درختان از نظرم ناپدید شدند.

           در اندیشه شدم. رو به سوی شهر کردم و با خود گفتم: آنجا سر زمین ثروتمندان قوی شوکت. به شهر اموات نگریستم و گفتم: این جا هم شهر ثروتمندان قوی شوکت. خداوندا پس سر زمین فقیران بی نوا کجاست؟

          به ابر های لایه لایه و رنگ رنگ نگاه کردم. کناره هایشان را هاله ی طلایی خورشید گرفته بود. صدایی در درونم گفت: آنجا .......... آن دور دست...........

 

بر گرفته از داستان های جبران خلیل جبران

زهرا نور مند عضو انجمن ادبی  گروه زبان و ادبیّات فارسی- مجتمع حضرت زینب (س) - دمشق